سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خوش آمدید

دست نوشته ی یک گیرنده

وای مامان چشام درد میکنه . این حرف هایی بود که در سن چهار سالگی می زدم. درد داشتم و گریه می کردم .

مادرم هم من رو دلداری می داد . اما هیچ یک از کار های او درد من رو تسکین نمی داد . کم کم داشتم بیناییم را

از دست می دادم و مادرهم کار می کردو کار ، خانه های مردم می رفت و خدمت کار بود . من هم روز های پنج

شنبه می رفتم سر خاک پدرم و گریه می کردم و از درد فریاد می زدم . گاهی وقت ها هم کنار قبر پدرم خوابم می

برد . یک روز چشمهایم به شدت درد گرفت و تا حدی که چشم هایم باز نمی شدو سرم درد می کرد . مادرم من رو

برد بیمارستان و پزشک بالای سرم آمدو من که از درد طاقت نداشتم گریه می کردم. اما خوب حرف های دکتر

رامی شنیدم . حرفی رو زد که همه ی دریچه های قلبم گرفت .او گفت :« که دیگه نمی توانم ببینم . خیلی سخت

بود . مادرم ناراحت بود و گریه می کرد . همه چیز داشت پیش چشام سیاه می شد ، تا حدی که صورت روشن

مادرم و سفیدی ملحفه رو مثل یک لکه سیاه می دیدم ، داشتم دیوانه می شدم . همه جا تاریک بود ،تاریک تاریک

اون همه گل و غنچه های رنگی و رنگا رنگی طبیعت همه یک رنگ شده بودند . آن هم سیاه هیچ چیز قابل

تشخیص نبود . پزشک دلش به حالم سوخت اما کاری نمی توانست انجام دهد . من و مادرم رفتیم خانه . از آن

روز مادرم سعی می کرد کار بیشتری انجام دهدو علاوه بر و ظیفه ی مادری وظیفه ی پدری اش را هم بیشتر

انجام دهد . تا آنکه یک هفته ی بعد من کاملا بینایی ام را از دست دادم و . یک روز پزشک به خانه ما زنگ زد و

گفت :« کسی مرگ مغری شده و شاید بتواند به شما کمک کند .» با مادرم رفتیم بیمارستان که دکتر جلوی راه ما

سبز شدو گفت :« به شما امید نمی دهم چون خانواده ی بیمار به ازای هر قرنیه پول زیادی از شما می خواهند .

در اون وقت تنها چیزی را که با چشم دل احساس می کردم این بود که برق امید توی چشم های مادرم کم ترو

کمرنگ تر می شد . توی راهروی بیمارستان مادرم اشک می ریخت و من دنبال آن بودم که به من بگویند :«

بایست تو می توانی چشم هایت را بدست آوری.».توی اون همه ناامیدی چیزی رو شنیدم . پزشکی به پرشک

دیگری می گفتد:« دکتری قرار است از خارج بیاید و کسانی را که مشکل بینایی دارند عمل کند . خیلی خوشحال

شده بودم . مادرم پیش رئیس بیمارستان رفت و رئیس بیمارستان به ما تبریک گفت :« و این را گفت که جوان

دیگری مرگ مغزی شده و حاضر است دو قرنیه را بدون هیچ هزینه ای هدیه گند. » من خیلی ناراحت شده بودم

که چرا قرنیه یک جوان باید در چشمم های من باشد که در همان حال مادر آن جوان جلو آمد و کفت:« ناراحت

نباشید ما هر کار را که انجام دهیم نمی توانیم او را باز گردانیم ،پس بهتر است به دیگران امید بدهیم و شاهد آن

باشیم که پلک های شما با انگیزه به هم می خورد . من که خوشحال بودم پنج روز بعد وارد اتاق عمل شدم و

توانستم زیبایی های آفرینش رو ببینم و شکرگزار خداوند و مدیون آن خانواده باشم .

: ناهید محمدی نژاد



نویسنده: کریمی ׀ تاریخ: پنج شنبه 90/3/12 ׀ موضوع: ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )


© All Rights Reserved to karimi1991.Parsiblog.com \ Theme by:
bahar-20 . com

 قالب میهن بلاگ قالب وبلاگ فروشگاه اینترنتی ایران آرنا