سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خوش آمدید

نوشته های گیرنده ی عضو از مادرخود

مادرم همیشه مایه خجالت من بوداون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو با خودش به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت ایی یی یی .. مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداسته باشم ,سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به مالزی برم و اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من,اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو,وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من گفتم که نمی شناسمش.

اون به آرامی جواب داد : “ اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم “ و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من در مالزی برای شرکت درجشن تجدید دیداردانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .آخه نمیخواستم اونها با من به ایران بیان و مادرم رو ببینند .

بعد از مراسم ، رفتم به خونه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی همیشه یک حس گناهی نسبت به مادرم همراهم بود.

همسایه ها گفتن که اون مرده و یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدند.

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تومالزی اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،خیلی
خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم .

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو ازدست دادی من به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری با یک چشم بزرگ میشی . 

بنابراین با اینکه پزشکها قبول نمیکردن چند ماهی تو راهروهای دادسرا به این سو و آنسو دویدم تا بالاخره بالاجبار تونستم با گفتن این جمله که " آقای قاضی شما فکر میکنید بجز یک مادر کی حاضر میشه چشم خودش رو به کس دیگری ببخشه "تونستم مجوز این کارو بگیرم و یک چشم خودم روبه تودادم . 
پسرم هیچوقت نخواستم تا زنده هستم اینو تو بدونی شاید یک جوری خودت رو مدیون من بدونی و ازادامه پیشرفتت بخاطر من چشم پوشی کنی برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه .

با همه عشق و علاقه من به تو مادرت.

چشمام پر از اشک شده بود , دیگه هیچ جائی رو درست نمیدیدم , سرم سنگینی میکرد. خدایا ایکاش بجای این چشم بمن چشم بصیرت میدادی تا اینهمه وقت نازنین ترین موجود روی زمین رو کنار خودم ببینم .

با این کار مادرم بود که یکدفعه بفکر اهدا اعضام افتادم , پیش خودم گفتم اگر موقع زنده بودن خودم و مادرم نتونستم محبتش رو جبران کنم لااقل با این کار یک خدا بیامرزی بعد از مرگم برای مادرم خریده باشم .


الان چند سال از اون روزها میگذره و من توی واحد پیوند یکی از سفیران زندگی هستم وگه گاهی هم بعنوان یک کاربر توی بخش داستان این انجمن , چند خطی سیاه میکنم وامیدوارم مادرم از من راضی باشه.



نویسنده: کریمی ׀ تاریخ: پنج شنبه 90/3/12 ׀ موضوع: ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )


© All Rights Reserved to karimi1991.Parsiblog.com \ Theme by:
bahar-20 . com

 قالب میهن بلاگ قالب وبلاگ فروشگاه اینترنتی ایران آرنا