سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خوش آمدید

شماهم میتوانید سهیم باشید

اهدای عضو....اهدای زندگی



دین مبین اسلام ، اهمیت فوق العاده ای برای نجات جان انسانها قائل است. چنانچه در قرآن کریم سوره مبارکه مائده آیه 32 به تصریح

اشاره شده است که هرگاه کسی باعث بقای نفسی شود مانند آنست که باعث نجات جان تمام انسانها شده است. مرحوم علامه

طباطبایی در ذیل و تفسیر آیه مذکور میفرمایند: هر کس یکی را زنده نگه دارد چنان است که همه مردم را زنده نگه داشته است

حضرت امام خمینی (ره) در سال 1368 در پاسخ به استفتاء جواز پیوند اعضا از فردی که دچار مرگ مغزی شده است و حیات وی غیر قابل برگشت است فرموده اند : 
 
« بسمه تعالی بر فرض مذکور چنانچه حیات انسان دیگری متوقف بر این باشد با اجازه صاحب قلب یا کبد و امثال آن جایز است »
 
مهمترین اقدامی که بمنظور ارتقاء فرهنگ اهداء عضو می توانید انجام دهید این است که در مورد اهمیت اهداء عضو و تأثیر آن بر زندگی افراد گیرنده عضو با عزیزان خود صحبت کنید و آنها را نیز به اهداء زندگی تشویق نمایید. اگر تا بحال فرم اهدای عضو را پر نکرده اید، می توانید فرم رضایت از اهداء عضو پس از مرگ را در این سایت پرکرده و کارت اهداء عضو را دریافت نمایید.
www.ehda.ir
 

 
شما می توانید کمکهای نقدی خود را به حساب جمعیت حمایت از پیوند اعضای ایرانیان به شماره 2066610 بانک رفاه، شعبه بیمارستان دکتر مسیح دانشوری واریز نمایید و رسید آنرا همراه با مشخصات کامل خود، به همراه مقصود خود از کمک و نحوه هزینه کردن آن به دورنما (فکس) و یا آدرس پستی ما ارسال نمایید.

 
تهران - کدپستی : 1955841452 ، صندوق پستی : 634-19575 
 

در صورت نیاز به اطلاعات بیشتر باشماره ی زیر تماس بگیرید...

09386640061 


نویسنده: کریمی ׀ تاریخ: پنج شنبه 90/3/12 ׀ موضوع: ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )

باورهای رواج اما غلط

عمده ترین علت کمبود عضو پیوندی و عدم دسترسی آسان به آن، وجود باورها و ظهور نگرش های نادرست عمومی در رابطه با اهدای عضو است.

برخی انسانها هیچ وقت نتوانستند و یا نخواستند خود را به جای یک بیمار نیازمند عضو پیوندی قرار دهند و دردها و رنجهای جانکاه آنان را حس 


کنند و فقط موقعی با این دردمندان هم صدا می شوند که کار از کار گذشته و خود خدای نا کرده بصورت بیماری اورژانسی نیازمند چنین درمان 


هایی هستند در صورتیکه چنانچه ما در یابیم که هر یک از ما هیچ وقت نمی توانیم خود را از سایرین جدا بشناسیم و چه بسا خود روزی به عضو 


پیوندی نیازمند شویم همواره خواهیم کوشید که دیگران را به اهدای اعضایشان تشویق و ترغیب کنیم تا اگر خود یا خانواده خویش هم گرفتار آمدیم 


به آسانی با پیوند عضو حیات دوباره یابیم و تا هنگامی که اهدای عضو به باور عمومی مردم عادی کوچه و بازار نرسد و ضرورت آن از سوی همه 



هموطنان احساس نگردد اینچنین کم و کاستی های درد آور همچنان باقی خواهد بود.

به امید روزی که همگان برای اهدای اعضای خویش پس از مرگ جهت نجات هموطنان از یکدیگر پیشی بجوییم و خود و خدای مهربان خویش را راضی نگاه داریم


نویسنده: کریمی ׀ تاریخ: پنج شنبه 90/3/12 ׀ موضوع: ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )

نوشته های گیرنده ی عضو از مادرخود

مادرم همیشه مایه خجالت من بوداون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو با خودش به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت ایی یی یی .. مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداسته باشم ,سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به مالزی برم و اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من,اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو,وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من گفتم که نمی شناسمش.

اون به آرامی جواب داد : “ اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم “ و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من در مالزی برای شرکت درجشن تجدید دیداردانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .آخه نمیخواستم اونها با من به ایران بیان و مادرم رو ببینند .

بعد از مراسم ، رفتم به خونه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی همیشه یک حس گناهی نسبت به مادرم همراهم بود.

همسایه ها گفتن که اون مرده و یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدند.

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تومالزی اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،خیلی
خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم .

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو ازدست دادی من به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری با یک چشم بزرگ میشی . 

بنابراین با اینکه پزشکها قبول نمیکردن چند ماهی تو راهروهای دادسرا به این سو و آنسو دویدم تا بالاخره بالاجبار تونستم با گفتن این جمله که " آقای قاضی شما فکر میکنید بجز یک مادر کی حاضر میشه چشم خودش رو به کس دیگری ببخشه "تونستم مجوز این کارو بگیرم و یک چشم خودم روبه تودادم . 
پسرم هیچوقت نخواستم تا زنده هستم اینو تو بدونی شاید یک جوری خودت رو مدیون من بدونی و ازادامه پیشرفتت بخاطر من چشم پوشی کنی برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه .

با همه عشق و علاقه من به تو مادرت.

چشمام پر از اشک شده بود , دیگه هیچ جائی رو درست نمیدیدم , سرم سنگینی میکرد. خدایا ایکاش بجای این چشم بمن چشم بصیرت میدادی تا اینهمه وقت نازنین ترین موجود روی زمین رو کنار خودم ببینم .

با این کار مادرم بود که یکدفعه بفکر اهدا اعضام افتادم , پیش خودم گفتم اگر موقع زنده بودن خودم و مادرم نتونستم محبتش رو جبران کنم لااقل با این کار یک خدا بیامرزی بعد از مرگم برای مادرم خریده باشم .


الان چند سال از اون روزها میگذره و من توی واحد پیوند یکی از سفیران زندگی هستم وگه گاهی هم بعنوان یک کاربر توی بخش داستان این انجمن , چند خطی سیاه میکنم وامیدوارم مادرم از من راضی باشه.



نویسنده: کریمی ׀ تاریخ: پنج شنبه 90/3/12 ׀ موضوع: ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )

دست نوشته ی یک گیرنده

وای مامان چشام درد میکنه . این حرف هایی بود که در سن چهار سالگی می زدم. درد داشتم و گریه می کردم .

مادرم هم من رو دلداری می داد . اما هیچ یک از کار های او درد من رو تسکین نمی داد . کم کم داشتم بیناییم را

از دست می دادم و مادرهم کار می کردو کار ، خانه های مردم می رفت و خدمت کار بود . من هم روز های پنج

شنبه می رفتم سر خاک پدرم و گریه می کردم و از درد فریاد می زدم . گاهی وقت ها هم کنار قبر پدرم خوابم می

برد . یک روز چشمهایم به شدت درد گرفت و تا حدی که چشم هایم باز نمی شدو سرم درد می کرد . مادرم من رو

برد بیمارستان و پزشک بالای سرم آمدو من که از درد طاقت نداشتم گریه می کردم. اما خوب حرف های دکتر

رامی شنیدم . حرفی رو زد که همه ی دریچه های قلبم گرفت .او گفت :« که دیگه نمی توانم ببینم . خیلی سخت

بود . مادرم ناراحت بود و گریه می کرد . همه چیز داشت پیش چشام سیاه می شد ، تا حدی که صورت روشن

مادرم و سفیدی ملحفه رو مثل یک لکه سیاه می دیدم ، داشتم دیوانه می شدم . همه جا تاریک بود ،تاریک تاریک

اون همه گل و غنچه های رنگی و رنگا رنگی طبیعت همه یک رنگ شده بودند . آن هم سیاه هیچ چیز قابل

تشخیص نبود . پزشک دلش به حالم سوخت اما کاری نمی توانست انجام دهد . من و مادرم رفتیم خانه . از آن

روز مادرم سعی می کرد کار بیشتری انجام دهدو علاوه بر و ظیفه ی مادری وظیفه ی پدری اش را هم بیشتر

انجام دهد . تا آنکه یک هفته ی بعد من کاملا بینایی ام را از دست دادم و . یک روز پزشک به خانه ما زنگ زد و

گفت :« کسی مرگ مغری شده و شاید بتواند به شما کمک کند .» با مادرم رفتیم بیمارستان که دکتر جلوی راه ما

سبز شدو گفت :« به شما امید نمی دهم چون خانواده ی بیمار به ازای هر قرنیه پول زیادی از شما می خواهند .

در اون وقت تنها چیزی را که با چشم دل احساس می کردم این بود که برق امید توی چشم های مادرم کم ترو

کمرنگ تر می شد . توی راهروی بیمارستان مادرم اشک می ریخت و من دنبال آن بودم که به من بگویند :«

بایست تو می توانی چشم هایت را بدست آوری.».توی اون همه ناامیدی چیزی رو شنیدم . پزشکی به پرشک

دیگری می گفتد:« دکتری قرار است از خارج بیاید و کسانی را که مشکل بینایی دارند عمل کند . خیلی خوشحال

شده بودم . مادرم پیش رئیس بیمارستان رفت و رئیس بیمارستان به ما تبریک گفت :« و این را گفت که جوان

دیگری مرگ مغزی شده و حاضر است دو قرنیه را بدون هیچ هزینه ای هدیه گند. » من خیلی ناراحت شده بودم

که چرا قرنیه یک جوان باید در چشمم های من باشد که در همان حال مادر آن جوان جلو آمد و کفت:« ناراحت

نباشید ما هر کار را که انجام دهیم نمی توانیم او را باز گردانیم ،پس بهتر است به دیگران امید بدهیم و شاهد آن

باشیم که پلک های شما با انگیزه به هم می خورد . من که خوشحال بودم پنج روز بعد وارد اتاق عمل شدم و

توانستم زیبایی های آفرینش رو ببینم و شکرگزار خداوند و مدیون آن خانواده باشم .

: ناهید محمدی نژاد



نویسنده: کریمی ׀ تاریخ: پنج شنبه 90/3/12 ׀ موضوع: ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )

وصیت نامه ی من

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته استقرار می گیرد وآدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

در چنین روزی تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با دستگاه, زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید.

بگذارید آن را بسترزندگی بنامم و بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.چشم هایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب, چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشمان یک زن ندیده است.

قلبم رابه کسی بدهید که از قلب جز خاطره دردهای پیاپی وآزار دهنده به یاد ندارد.خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیدند و کمکش کنید تا زنده بماندو نوه هایش را ببیند.

کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.اسخوان هایم,عضلاتم, تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آن ها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنند. صدای دو رگه فریاد بزندو دخترک نا شنوا زمزمه باران راروی شیشه اتاقش بشنود.

آنچه را که در من باقی می ماند بسوزانید خاکسترم را به دست باد بسپارید تا گلها بشکفند.اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذاری خطاهایم,ضعف هایم و تعصباتم نسبت به همنوعان دفن شوند.

گناهانم را به شیطان, و روحم را به دست خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید عمل خیری انجام دهید یا به کسی که نیازمندشماست کلام محبت آمیزی بگویید.اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید همیشه زنده خواهم بود.


نویسنده: کریمی ׀ تاریخ: پنج شنبه 90/3/12 ׀ موضوع: ׀ لینک این پست ׀ نظرات ( )


© All Rights Reserved to karimi1991.Parsiblog.com \ Theme by:
bahar-20 . com

 قالب میهن بلاگ قالب وبلاگ فروشگاه اینترنتی ایران آرنا